
ایستـــاده ام... بگـذار سرنـوشت راهـش را بـرود... مـن، همـین جا، کنار قـول هایـت، درست روبـروی دوست داشتنت و در عمـق نبـودنت، مـحکم ایستــــاده ام...
.
.
.
زنـانیـــــکه میخـواهنــــد مـرد باشـند
زنانـی هسـتند که نمـیدانند زن هسـتند .
.
.
یک روز می رسد... یک ملافه سفید پایان می دهد... به من... به شیطنت هایم... به بازیگوشی هایم... به خنده های بلندم... روزی که همه با دیدن عکسم بغض می کنند و می گویند: دیوانه دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده...
.
.
.
اگه برف می دونست زمین خاکی چقدر کثیفه برای اومدن به اون لباس سفید نمی پوشید . . .
.
.
.
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند . . .
.
.
.
آرزو می کنم غم های دلت برن زیر اولین برف زمستونی و دلت سفید و همیشه بدون غم بمونه . . .
.
.
.
صف می کشند دلتنگی های من،
چون دانه های تسبیح به نخ کشید شده...
چقدر بگردانم دانه ها را،
تا تــــو بیایی . . ؟!
نظرات شما عزیزان: